

Song
·
17 mins 11 secs
·
Jan 21, 2014
ندارد پای عشق او دل بیدست و بیپایم
که روز و شب چو مجنونم سر زنجیر می خایم
-میان خونم و ترسم که گر آید خیال او
به خون دل خیالش را ز بیخویشی بیالایم
-خیالات همه عالم اگر چه آشنا داند
به خون غرقه شود والله اگر این راه بگشایم
-منم افتاده در سیلی اگر مجنون آن لیلی
ز من گر یک نشان خواهد نشانیهاش بنمایم
-همه گردد دل پاره همه شب همچو استاره
شده خواب من آواره ز سحر یار خودرایم
-ز شبهای من گریان بپرس از لشکر پریان
که در ظلمت ز آمدشد پری را پای می سایم
-اگر یک دم بیاسایم روان من نیاساید
من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم
ز من گر یک نشان خواهد نشانیهاش بنمایم
-همه گردد دل پاره همه شب همچو استاره
شده خواب من آواره ز سحر یار خودرایم
-ز شبهای من گریان بپرس از لشکر پریان
که در ظلمت ز آمدشد پری را پای می سایم
-اگر یک دم بیاسایم روان من نیاساید
من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم
-رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش
در آن آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم
-که آن خورشید بر گردون ز عشق او همیسوزد
و هر دم شکر می گوید که سوزش را همیشایم
-رها کن تا که چون ماهی گدازان غمش باشم
که تا چون مه نکاهم من چو مه زان پس نیفزایم