

Song
·
5 mins 44 secs
·
May 12, 2013
نفسم گرفت از این شب، در این حصار بشکن
در این حصار جادویی، روزگار بشکن
-چو شقایق، از دل سنگ برآر رایت خون
به جنون، صلابت صخره کوهسار بشکن
-تو که ترجمان صبحی، به ترنم و ترانه
لب زخم دیده بگشا، صف انتظار بشکن
-شب غارت تتاران، همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشی، این سایه دیوسار بشکن
-ز برون کسی نیاید، چو به یاری تو، اینجا
تو ز خویشتن برون آ، سپه تتار بشکن
-سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن
-بسُرای تا که هستی، که سرودن است بودن
به ترنمی، دژ وحشت این دیار بشکن