

Song
·
7 mins 23 secs
·
Mar 11, 2014
نفسم گرفت از این شهر در این حصار بشکن
در این حصار جادویی روزگار بشکن
-چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون
به جنون صلابت صخره ی کوهسار بشکن
-تو که ترجمان صبحی به ترنم و ترانه
لب زخم دیده بگشا، صف انتظار بشکن
-زبرون کسی نیاید چو.بیاری تو این جا
تو ز خویشتن برون آی، سپه تتار بشکن
-شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشی این سایه دیوسار بشکن
-سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
تو خود آفتاب خود باش، طلسم کار بشکن
-بسرای تا که هستی، که سرودنست بودن
به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن